top of page

Bahar Assar
اینطور بگم که
من چیزی درونم میجوشید، هنوز هم، چیزی مثل یک سخنی، یک نقشی، حرفی، یک چیز نامفهوم، که شروع کردم به نقاشی کردن، اما کم بود، مجسمه ساختن اما خووووب، انگار کمی از چیزی که نمیدانم چیست و در درونم میچرخید، با ساختن مجسمه خوانش میشد. مجسمه ساختن برای من یک زیست است، مثل زن سرخپوستی که ناگهان بلند میشود و اسبش را رنگآمیزی میکند، یا زنی تنها در غار که ناگهان برمیخیزد و با دستهایش روی دیوار قصههایی را تصویر میکند که مردها دیشب بعد از آمدن از شکار، کنار آتش تعریف میکردند
من اگر این ولوله در سرم نبود نه نقاشی میکردم نه مجسمه میساختم، شاید فقط به طبیعت خیره میشدم. اینها را وقتی دارم مینویسم که تا امروز پنجاه بار دور خورشید چرخیدهام..
bottom of page